معرفی کتاب چهارقطره خون اثری از علیرضا آذر

توسط مصطفوی
3 سال پیش
+
در این مطلب می‌خوانید:

بیوگرافی علیرضا آذر نویسنده کتاب چهارقطره خون متولد یک‌شنبه ۱۳ آبان ۱۳۵۸ و زاییده تهران دراندشت و شاعر کشم همانجا عاشقی کردم و عاشقانه نوشته ام هر چقدر شهر بزرگ تر شد برای من و خانواده ام جای کمتری داشت و حال حاشیه نشینم ،ولی در تهران زندگی میکنم هنوز . نفس هایم همان جا […]

بیوگرافی علیرضا آذر نویسنده کتاب چهارقطره خون

متولد یک‌شنبه ۱۳ آبان ۱۳۵۸ و زاییده تهران دراندشت و شاعر کشم همانجا عاشقی کردم و عاشقانه نوشته ام هر چقدر شهر بزرگ تر شد برای من و خانواده ام جای کمتری داشت و حال حاشیه نشینم ،ولی در تهران زندگی میکنم هنوز . نفس هایم همان جا فرو میروند حتی اگر جای دیگری زیست کنم. علیرضا آذر شاعر و خواننده، فرزند دوم خانواده ای چهارنفره در تهران است و یک خواهر کوچکتر از خود دارد.
علیرضا آذر نویسنده کتاب چهارقطره خون

علاقه به شعر

علیرضا از کودکی به شعر علاقه داشته و به گفته ی خودش، حاشیه کتاب هایش پر از شعر و دلنوشته بوده است. مشوق علیرضا مادر و پدر و معلم هایش بودند، گرچه پدرش از شعر خوشش نمی آمد.

علیرضا می گوید: یادم نمی رود در آغاز دوستانی داشتم که مرا مسخره می کردند.
او از دیدگاه خودش، انسانی عاشق پیشه و تنبل است که خیلی کم مطالعه می کند.

علیرضا آذر شاعرانی مثل حسین مزنوی، حافظ، سعدی، صائب، فروغ فرخزاد، حسن حسینی،سلمان هراتی و قیصر را دوست دارد و به گفته خودش الگوی خاصی ندارد و بیشتر تحت تاثیر طیف دهه هفتاد کرج است و سبک موردهلاقه او مثنوی ، غزل، سپید، چارپاره می باشد.

با اینکه علاقه اصلی او به شعر است،اما از آنجا که کتاب و نوشته ها در این روزگار طرفداران چندانی ندارند، به دکلمه روی آورده است و توانست در این کار موفق شود.

در سال ۸۹ در زمینه ترانه گام برداشت و تراک های معروف مثل تیتراژ پایانی سریال ستایش را سرود.

توصیه علیرضا آذر نویسنده کتاب چهارقطره خون  سایر شاعران:

“مطالعه تنها خواندن نیست ، ببینید اضافه کردن اطلاعات به مغز به هر نحوی مطالعه است ،دیدن فیلم،خواندن روزنامه،جوک شنیدن،موسیقی و حتی تماشای یک دعوای خیابانی ،مطالعه است . من فقط میگویم چشم ها را باز تر کنند ،این دنیا به چشم های باز احتیاج دارد.

آثار علیرضا آذر 

  • مجموعه شعر اسمش همین است
  • مجموعه شعر آتایا
  • مجموعه شعر اثر انگشت
  • مجموعه ترانه آریان

 

 درباره با کتاب چهار قطره خون

«چهار قطره خون» جدیدترین کتاب شعر علیرضا آذر می باشد. اشعار این کتاب در قالب مثنوی سروده شده‌اند.
علیرضا آذر که با دکلمه هایش نیز طرفداران بسیاری پیدا کرده، در «چهار قطره خون» به مضامین عاشقانه و اجتماعی در قالب کلاسیک پرداخته است.
این مجموعه از هشت مثنوی به نام‌های «نانحس»، «لحد»، «تاریک‌خانه»، «بی‌نامی»، «چار قطره»، «زخم بستر»، «دایره» و «آلبوم» گرد آمده است.
شعر چهار قطره خون

سلام ای هیبت در مِه، اگر از حال من پرسی

ملالی نیست جز دوری که دستان تو از دستم

تو چی یادی از این مَرد مجازی میکنی یا نه

شکستی عهد سابق را نگو نه من که نشکستم

به دست خالی ات ای سرو لخت بارور سوگند

قسم به زخمهای تو، عروس پاره پیراهن

عصای شعبده از شاخه های تو فرود آمد

خودم دیدم که سیب از حجله ات میریخت بر دامن

کبوتر های شهرم را هزاران نامه بَر کردم

که شاید آسمان بردارد آن درد وبالم را

تو هم پرسیده بودی که چه خواهی کرد با دوری

صبوری کن برایت مینویسم شرح حالم را

بگو از حال و روزت از خودت از زندگی در خودت

بگو از آن اجاق کور خورشیدی درآوردی

کتاب جیبی صادق سه قطره خون که یادت هست

چه شد گوش و کنارت هست یا اینکه گمش کردی

گمش کردی خیالی نیست باور کن

به جایش هم برایت چهار قطره خون نوشتم روح سرگردان

نمیدانم به دستت میرسد یا هرچه باداباد

برایت می نویسم چند خط از غربت انسان

♫♫♫♫

آهای ای سیب ممنوعه ویار دائم شیطان

عزیز قلب هر درمانده‌ی جامانده در تهران

تماشای دو دست من برای چیدن سحرت

خداوند سپید و سرخ از هر شاخه آویزان

ببین با دست خالی آمدم یک بوسه بردارم

چرا بُق کرده و اخمو مسلح تا بُن دندان

از آن شب که تن ِ پیراهنت را باد دور آورد

مرا یعقوب نامیدند و این ویرانه را کنعان

وضو نگرفته حتی در خیالم دیدنت کفر است

برایم آیت پروردگاری به همین قرآن

آهای ای چهره‌ی معلوم در هر برکه‌ی آبی

زن آیینه پوش ِ لاجرم از دیده ها پنهان

تمام گوش های خانه را از ابر پُر کردم

بزن با پنجره حرف دلت را پچ پچ باران

♫♫♫♫

نرقص ای گِردباد مو پریشان کمر باریک

نزن از ریشه نسلم را برادرزاده‌ی طوفان

درآور کفش هایت را و نرم از گور من بگذر

که بدجوری ترک خورده در و دیوار هیچستان

تو و سگ های ولگرد هدایت یک طرف باشید

من اما این طرف با کاشفان شرقی کاشان

اگر معنای آدم می شود تو من چه هستم پس

کجا این حجم در سلول کز کرده کجا انسان

تو یک جغرافیای منحصر به خویشتن هستی

تنت چم و خم چالوس و چشمت سبز لاهیجان

تو ییلاقی ترین مقصد برای کوچ دستانم

اعوذبک من ِ الشر الشرار ظهر تابستان

من اما آخرین سیگار اسیر دست دود آلود

تمامم ول کن این ته مانده را خانم زندانبان

سرانجام تمام قصه ها یکجور خواهد بود

همیشه یک کلاغ خانه گم کرده دو خط پایان

♫♫♫♫

بخواب آرام در بستر میان لایه های خواب

بخواب آدم کش خوابیده با لالایی مهتاب

تنت از مرمر شفاف و چشمت یشم بر مرمر

درونت ماده اسبی ترکمن هم رام هم بی تاب

سیاه گیس ابریشم بلند ِ ماه پیشانی

سخن چاقو زبان جادو صدف دندان و لب عناب

تورا باید شبیه کوه نور از دور خاطر خواست

تورا باید تماشا کرد آن هم با هزار آداب

تو را باید میان صفحه ای از هِرز پنهان کرد

که زخم چشم مردم می شود کشفی چنین نایاب

تو آن صیدی که صیاد خودت را صید خودت کردی

فقط با طعمه‌ی چشم و سر هر مو که صد قلاب

اگر تن تر نکردم عیب از اقیانوس چشمت نیست

که از دوران نوزادی مرا ترسانده اند از آب

تو رفت و آمدی اما خدا آخر مرا انداخت

مرا بر سرسره عمری نشاندند و تورا بر تاب

به حکم تیر بابایت من ِ رعیت پدر دادم

من ِ مست ِ پدر مُرده خراب دختر ارباب

اگر خارم اقلاً ریشه در خاک شرف دارم

تو در چشم لجن گل کن گل نیلوفر مرداب

اگر در سر کتابم طالعم دوری دستت بود

بتاب از چله‌ی جادو به لطف رمل و اسطرلاب

اگرچه بختمان دوریست ساکت را زمین بگذار

هنوز از در نرفتی می‌سُرد بر گونه‌ات سرخاب

چقدر این شهر را گشتی به انسان برنخوردی خب

چراغ شیخ در دستت به صورت گوهر شبتاب

ببین جو گندمم یعنی کمی از فصل من مانده

زمستان رخ کند مُردم شب یلدا مرا دریاب

دوباره در نمازم یاد ابروهایت افتادم

فقط حافظ شنیده ناله‌ای که آمد از محراب

بتازان دختر صدها هزاران تیر از ابرو

به جنگ آبستن از جنگ هزاران مرد رو در رو

بیا از دام نفرت های دائم جان من بگذر

رها کن که تو مو میبینی و من پیچ و تاب مو

به سِحر تو شب تاریک من خورشید باران است

تورا دیدم خزیدی بر درخت دسته‌ی جارو

چه وردی زیر لب خواندی که اینطور از خودم دورم

بگو از جرئه ی جادو

♫♫♫♫

گل نایاب می روید میان جای هر پایت

به بغضی یاس میریزد به اشکی نرگس و شب بو

همیشه رد آفت ها میان بوته ها پیداست

امان از شاخه و ساقه فراق خودسر و خودرو

بگو از صورت قهرت به زیر لحن اغوایت

خودم ختمم تو خنجر زیر میبندی نقاب از رو

چه امیدی به آزادی کمند گیسوان دورم

فشار قبر آغوشت به دستت تیز ده چاقو

خرامان در نظر اسبی و طاووسی به تن داری

چقدر این خال و خط مارو چقدر این چشم ها آهو

در عمق قهقه اخم و کنار بغض و بُق لبخند

جنون جمع ازدادی تضاد دوزخ و مینو

چرا هر مرد دین از خانه‌ات بد مست می آید

سلام و سجده را ول کن چه داری پشت آن پستو

که مولانا و خیام از سبویت جرئه میدزدند و

از هر پنجره یک شمس سرکش می کشد یاهو

اگر این مردها مَردند من بی پرده نامردم

عزیز من تفاوت می کند هر گرد با گردو

غروب است و تو در دریای ماشین ها گم و گوری

و من درگیر دریای بزرگ و خودکشی قو

مبادا آدم دیگر مباد از من مقرب تر

توام که داغ و طغیانگر و من که بزدل و ترسو

♫♫♫♫

همیشه هرچه در عالم به پیشت خاک و خاکستر

بدون تو زمان پر زندگی پر دین و دل پر پر

همیشه زیر پا بودم لگدمال و زمینی چرک

به امیدی هوادارم تورا ای ابر بالاسر

صعود ماه تا ساقت ستاره تا سر زلفت

چه خورشیدی به پیشانی همه هفت آسمان پیکر

تمام جنیان تسخیر اوراد زبان بندت

تمام حوریان در حجله ات رقاص و خنیاگر

تو گامی آنطرف مینشینی رعشه میگیرم

از این دوری از این حجران چار انگشت شرم آور

عطش دارم بنوشم چشمهایت را نگاهت را

دهن گس کن ملس انگور نارس میوه‌ی نوبر

چه چیزی را طلب کردی و من گفتم برای بعد

تمام هستی ام را پیشکش کردم به پیغمبر

برای مرد ایلاتی تفنگ از هرچه بالاتر

تفنگش می شود ناموس و طفل و خواهر و مادر

تفنگ ارثی ام را با تو سنگین دل عوض کرد

تو رفتی و تنفگم هم چه تقدیری از این بدتر

اگر از من بُریدی مفت چنگت هرچه از من رفت

دلم میسوزد از بخت سیاه عاشق دیگر

برای من جنون بودی، برای دیگری همسر

برای یک نفر دختر، به چشم یک نفر بستر

همیشه یک نفر قبل از من از تو کام میگیرد

همیشه دست دوم تو همیشه من پُک آخر

گمم کن مثل شمعی در مسیر باد میمیرم

گلم اسراف کردی با اجیر قاتل و خنجر

تمام گفتنی ها را نوشتم حال خود دانی

پس از خواندن بسوزان نامه را قربان تو آذر

خوشحال می شویم نظرات خود را در رابطه با کتاب چهارقطره خون  با ما در نخل به اشراک بگذارید

برچسب‌ها:
شما چه دیدگاهی دارید؟ آن‌را برای ما بنویسید
توجه: نشانی پست الکترونیک شما برای دیگران نمایش داده نمی شود. / بخش‌های مورد نیاز با * علامت‌گذاری شده‌اند.