معرفی و برسی کتاب کت زوک اثری از مهدی محبی کرمانی

توسط نریمان جعفری
3 سال پیش
+
در این مطلب می‌خوانید:

بیوگرافی نویسنده کتاب کت زوک مهدی محبی کرمانی مهدي محبي، از نويسندگان خوش آتیه ی کشور، سال 1329 در كرمان زاده شد. وی در رشته اقتصاد از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و بازنشسته شرکت ملی صنایع مس ایران می باشد.دو كتاب مجموعه شعر با نام‌هاي «صبح نارنجستان» و «سرود سرد گلايه» از آثار محبي […]

بیوگرافی نویسنده کتاب کت زوک مهدی محبی کرمانی

مهدي محبي، از نويسندگان خوش آتیه ی کشور، سال 1329 در كرمان زاده شد.
وی در رشته اقتصاد از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و بازنشسته شرکت ملی صنایع مس ایران می باشد.دو كتاب مجموعه شعر با نام‌هاي «صبح نارنجستان» و «سرود سرد گلايه» از آثار محبي در زمينه شعر به انتشار رسیده اند. مجموعه داستان طنز«کت زوک» از مهدی محبی کرمانی به واسطه نشرآموت منتشر شده است.
مجموعه داستان«آل» نیز یکی دیگر از کتاب های منتشرشده ی او می باشد.

اين مجموعه 10 داستان کوتاه به نام‌هاي

  • عروس آب
  • آل
  • ته گور
  • کجاي اين شب
  • بچه‌دزد
  • روزهاي ارغواني
  • باغچه اطلسي
  • جگرگوشه مردم
  • عطر ياس و انتظار را در برگرفته است.

مهدی محبی کرمانی درباره این داستان ها گفته است

«قصه‌هاي کتاب کت زوک به نوعي با ماجرا يا واقعه‌اي در زندگي‌ام مرتبط بوده است.»
ناشر نیز در وصف کتاب «آل» عنوان کرده است:
«داستان‌هاي اين كتاب درباره باورهاي فولكلور مردم كرمان است كه با رگه‌هايي طنزآميز خلق شده‌اند. توجه به وجوه فرهنگي، اجتماعي و سياسي در اغلب اين قصه‌ها كه زباني بومي و قالبي مدرن دارند، بخشي از دغدغه‌هاي نويسنده اين كتاب بوده است.»
مجموعه داستان «آل» 108 صفحه می باشد و با قيمت 2500 تومان توسط نشر آموت به انتشار رسیده است.

مجموعه داستان طنز«کت زوک»

کت زوک (سوراخ لوله‌های سفالی)،عنوان یک مجموعه داستان طنز در حوزه فرهنگ و ادبیات فولکلور کرمان است که نامزد پنجمین دوره جایزه گام اول و نامزد جایزه کتاب فصل شده و چاپ سوم آن در بازار موجود می باشد.این مجموعه که از سوی «نشر نون» منتشر شده،۱۰ داستان کوتاه طنز را در برمی گیرد که از آن میان، داستان «کت زوک» را برای شما به اشتراک گذاشته ایم.

کَل اسدالله تازه زغال‌های ته مانده منقل را به خُل می‌کرد(۱) که صاحب جان رسید:
ـ کَل اسدالله.. کل اسدالله… دستم به دومنت. کُتِ(۲) زوکِ (۳) خزونه گرفته، آبا داغ شدن، آتش؛ زنکا(۴) می‌خوان جونشونه ور آب بکشن، بشورن، بیان به در، نمی‌تونن… الانم اذان می‌گن، مردکا(۵) می‌ریزن تو حموم، رسوایی می‌شه، وَخی یه فکری بکن. تو رو دونی خدا، وَخی.

کَل اسدالله آخرین زغال را زیر خاکسترها پنهان کرد. با سر انبر خاکسترها را جمع کرد، چند نقش ضربدری هم روی سر خاکسترها گذاشت. انگار آنها را مُهر می‌کرد.
ـ چی؟!
صاحب جان یک دفعه دیگر تمام قصه را تعریف کرد. کَل اسدالله از توری قوری بند زده‌اش یک استکان چای ریخت، چای از سر استکان سر رفت، خاکسترها در هوا پخش شدند و بیشتر آنها روی چای ریختند. کل اسدالله گرفتار خاکسترها شده بود و صاحب جان چز می‌زد. کل اسدالله چای را سر کشید، روی تشکچه کثیف و رنگ و رو رفته‌اش جابه‌جا شد.

ـ چی؟!… خب برن جونشونه ور آ بکشن، بیان به در!
صاحب جان کلافه شده بود. یکبار دیگر تمام قصه را گفت، تند و عصبی:
ـ کل اسدالله…کل اسدالله… حواسِت کُجیه؟ کُتِ زو بسته، آب داغ شده، آتش!
و کل اسدالله تازه فهمید.
ـ خُب برو کُتِ زوکِ واکن! یه‌ سیخ تنور پشت در حموم گذاشتم وردار، برو!

صاحب‌جان چادرش را پیچاند دورش. حالا تقریباً تمام چادرش خیس شده بود. اتاق کل اسدالله آنقدر گرم نبود که مورمورش نشود.به‌خصوص که از لنگ کمرش آب می‌چکید. انگار که عاصی شده بود، صدایش بلندتر شد.
ـ کل اسدالله،کل اسدالله! همه کار کردمِ، سیخ تنور، چو، تخته، انبر، … تو آب جوش خزونه سوختم، نشد، کت وا نشد. کار، کارِمَ نیس. دستم به دومنت، خودت وَخی، کریم نیس! تازه‌ام بود نمی‌شد! زنکا تو حمومن!
کل اسدالله نگاهی به سراپای صاحب جان کرد و غرید:
ـ مگر حالا می‌شه، زن نمی‌شه، صاحب جان نمی‌شه، زنکا لُخت. مگه می‌شه زن و ناموس مردم تو حموم، م چکار کنم؟
صاحب جان درمانده شده بود.
ـ خب تو بگو چکار کنم؟ الان اذان بلند می‌شه، مردکا، مردکا، کل اسدالله داشت پاچه‌های شلوارش را بالا می‌زد. تا بالای زانو آمد، بعد شلوارش را بالا کشید.
ـ خیلی خب، برو بگو زنکا چشماشون ببندن، مَ بیام کُت زوک واکنم، برو!
صاحب‌‌جان خوشحال از در بیرون پرید. از حمام که تو رفت، چادرش را همان‌جا توی راه انداخت. کل اسدالله بلند شد. از در خانه بیرون آمد،پای برهنه و پشت در حمام سیخ تنور را برداشت. چادر صاحب‌جان توی راه بود، وسط پله‌ها. کل اسدالله از ته گلو یک یاالله گفت، با پایش چادر خیس صاحب‌جان را به گوشه‌ پله انداخت. چند لحظه پشت در تامل کرد، صدایش را بلند کرد که:
ـ اوی زنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو؟!
و صاحب‌جان تکرار کرد:
ـ اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو. چشماتون ببندین!
کل اسدالله با سیخ تنور به جان کت زوک افتاده بود. زوک آب تازه باز شد. آب داغ از سر خزینه لبریز کرد. کم‌کم ولرم شد. خیال کل اسدالله که راحت شد، با همان پاچه‌های ورمالیده، توی تاریک و روشن خزینه، سیخ تنور را معاینه کرد و بعد با صدایی که تنها صاحب‌جان مخاطب آن نبود، غرغرکنان گفت:
ـ صاحب‌جان، بگو تو خزونه مواشونِ شونه نکنن، ای پُتا میره هر چی سوراخه می‌گیره. بالا پایین سرشون نمی‌شه، دردسر دُرُس می‌کنه. خب ور همه دسمره(۶) درس می‌شه.
زن‌ها همچنان چشمانشان را بسته بودند و منتظر نتیجه اقدامات کل اسدالله گوش ایستاده بودند که کل اسدالله از در بیرون رفت. کل اسدالله روی پله‌ها بود که صاحب‌جان از بابت زوک خزینه خیالش راحت شده بود. صدای در که بلند شد، از بابت رفتنِ کل اسدالله هم خیالش راحت شد. یک سطل توی آب خزینه زد. آب را کف حمام پاشید و گفت:
ـ زنکا!… چشماشونِ واکنن، کل اسدالله رفت. وَخیزین، زودی جوناتونِ ورآب بکشین، برِن به در. وَخیزین الان اذان می‌‌گن، وَخیزین!
مادر اوس شکرالله کفاش، زودتر از همه به خزینه رسید. دستی توی آب زد و گفت:
ـ بارک الله کل اسدالله…بارک الله…خدا خیرش بده. و بعد فیلسوفانه ادامه داد که:
ـ ولی کل اسدالله می‌باس چشماشِ ببنده، نه ما!؟…
و صاحب‌جان برگشت که:
ـ خب! اُوَخ کُتِ چطو وا بکنه؟!
ــــــــــــــــــــــــــ
پی‌نویس‌ها:
۱٫ به خُل می‌کرد: آتش را زیر خاکستر پنهان می‌کرد. / ۲٫ کت: سوراخ / ۳٫ زوک: لوله‌های سفالی / ۴٫ زنکا: زن‌ها، به کسر اول و دوم، بر وزن ربه‌کا / ۵٫مردکا: مردها / ۶٫دَسمَره: فتنه

برچسب‌ها:
شما چه دیدگاهی دارید؟ آن‌را برای ما بنویسید
توجه: نشانی پست الکترونیک شما برای دیگران نمایش داده نمی شود. / بخش‌های مورد نیاز با * علامت‌گذاری شده‌اند.